غزل خوانی
ﭘﺮﺩﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺯ ﺭﺧﺴﺎﺭﻩﯼ ﻧﻮﺭﺍﻧﻲ ﺗﻮ
ﻏﺮﻕِ ﺣﻴﺮﺍﻧﻲﺍﻡ ﺍﺯ ﺣُﺴﻦ ﭼﺮﺍﻏﺎﻧﻲ ﺗﻮ

ﺍﺧﺘﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪﯼ ﭼﺸﻤﺖ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ
ﭼﺮﺥ، ﻭﺍﺭﻭﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺁﻳﻨﻪﮔﺮﺩﺍﻧﻲ ﺗﻮ

ﺍﺯ ﺳﺮِ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ، گلخوﺷﻪﯼ ﺩﻝ، ﻣﻲﺑﺎﺭﺩ
ﺧﺎﻙ، ﮔﻠﮕﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻠﺴﻠﻪﺟُﻨﺒﺎﻧﻲ ﺗﻮ

ﯾﺎﺩﮔﺎﺭِ ﺷﺮﻑِ ﻋﺸﻖِ ﻏﺮﻭﺭﺍﻧﮕﯿﺰ ﺍﺳﺖ
ﺭﻭﻱ ﭘﻴﺸﺎﻧﻲ ‌ﻣﻦ ﻣُﻬﺮ ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﻲِ ﺗﻮ

ﻣﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ، ﺗﻤﻨﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﭼﻪ ﻛﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝِ ﺩﻣﺴﺮﺩ ﻭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﻲ ﺗﻮ؟

ﺑﻪ ﺷﻤﻴﻢ ﮔﻞِ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﺤﺘﺎﺝﺗﺮﻡ
ﺗﺎ گل‌آذین ﺷﻮﻡ ﺍﺯ ﺷﻮﺭِ ﮔﻞﺍﻓﺸﺎﻧﻲ ﺗﻮ

ﻏﺰﻝِ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ‏« ﺷﺒﺪﯾﺰ‏» ﺑﺨﻮﺍﻥ
ﺳﻨﮓ، ﮔﻞ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﺯ ﺷﻮﺭِ ﻏﺰﻝﺧﻮﺍﻧﻲ ﺗﻮ

 

حسن اسدی شبدیز 


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

 


سهم زیستن

زنجیرها گسست ای دل ، دل اسیر
پیران، جوان شدند آه جوان پیر

مگذار بیش از این بی باورت کند
اهریمن هراس، این سایه ی حقیر

دیری ست بر تنت، شولای زخم هاست
تیغ را، از دست غم بگیر

بیداری بهار آنسوی لحظه هاست
باید که بگذری، از خواب این کویر

آزادگی، گلی چونان شقایق است
با عطر جانفزا، با رنگ دلپذیر

می بارد از فلق، شمشیر آفتاب
داد سپیده را، از دیو شب بگیر

گر سهم زیستن، در خود شکستن است
ای مرگ زنده باش، ای زندگی بمیر

حسن اسدی "شبدیز
سهم زیستن :شاعراستاد حسن اسدی" شبدیز با آوای لیلا


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

تاچه پیش آید

غمش رادرنگینِ دل، نشاندم تاچه پیش آید
به یادش اشکِ بیحاصل، فشاندم تاچه پیش آید

به افسونِ تجسم،شبچراغِ چشم هایش را
به بزمِ شامِ تنهایی،کشاندم تاچه پیش آید

به سوی خالِ رخسارش،خیالِ تیزبالم را
برای دانه چیدن ها.پراندم تاچه پیش آید

به یادطرّه اش،رازِپریشانگردیِ دل را
به گوش بادِصحراگرد،خواندم تا چه پیش آید

سمندبادپایِ عقل را تامرزرسوایی
به دشتِ بی نشانِ عشق،راندم تاچه پیش آید

به سودای بهارانی که درباغش،بیاسایم
دراین پاییزِمحنت خیز،ماندم تا چه پیش آید

دل«شبدیز»میلرزدزشوق لحظه ی دیدار
امیدِ بوسه ازگل داردآندم!تاچه پیش آید

حسن اسدی شبدیز
تا چه پیش آید : شاعر حسن اسدی ،شبدیز با خوانش زهرا عالمی 


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

سوگ ماه 

به من اجازه ی دیدارماهتاب ندادید!
زچشم های خمارش.مراشراب ندادید!

تنم چوبیشه ی آتشگرفته درتب غم.سوخت!
به آتشی که به خاکم نشاند.آب ندادید!

به خشکنای نیازم که درهجوم عطش بود
زجام عاطفه.جزباده ی سراب ندادید!

مرادراین شب وحشت.به سوگ ماه نشاندید
به اشتیاق پلنگانه ام جواب ندادید!

بهارخاطره هارا.درانتظارنشستم
به بالهای نسیم زمان.شتاب ندادید!

زبیم آنکه چراغی.گلی.به خواب من آید!
مرادراین شب آخر.مجال خواب ندادید!

به پایکوبی خودبرسرجنازه ی شبدیز
چرابه دست نوازندگان.رباب ندادید?!

 

 حسن اسدی”شبدیز”
سوگ ماه : شاعر حسن اسدی ،شبدیز با آوای لیلا


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

ﺻﯿﺎﺩﺍﻥ ﻣﺮﺟﺎﻥ

ﺯ ﭼﺸﻢْ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﺎﻧﺖ، ﺗﺎ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﭘﺎ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ!
ﭼﻨﺎﻥ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﺯ عشقند، ﺳﺮ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ!

ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰ، ﺧﻮﻥﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺑﭙﺎﺧﯿﺰﻧﺪ
ﺷﻬﯿﺪﺍﻥِ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﺷﺖ ﻗﯿﺎﻣﺖ، ﺟﺎ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ!

ﭼﻪ ﺭﺍﺯﯼ ﺧﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﺷﻮﺭِ ﺗﺒﺴﻢﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻨﺖ؟
ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺭﺍﻥ، ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩﯼ ﻣﯿﻨﺎ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ!

ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﺑﺎﺩ ﻋﻄﺮﺁﮔﯿﻦ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺒﺰﯾﻨﻪﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟
ﮐﻪ ﮔﻠﺮﻭﯾﺎﻥ، ﮔﻼﺏ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﻩﯼ ﮔﻞﻫﺎ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ!

ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ، ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﺎﻥ، ﺑﺬﺭِ ﻃﻨﺎﺯﯼ ﺑﺨﺎﮎ ﺍﻓﺸﺎﻥ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺳﺘﺮﻭﻥ، ﻧﻮﻧﻬﺎﻻﻥ ﭘﺎ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ

ﭼﻪ ﺍﻓﺴﻮﻧﯽﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﻮﻫﺮﻓﺸﺎﻧﯽﻫﺎﯼ ﻟﺐﻫﺎﯾﺖ؟
ﮐﻪ ﺻﯿﺎﺩﺍﻥ ﻣﺮﺟﺎﻥ، ﮔﻮﻫﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ!

ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻝﻫﺎﯼ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ، ﺯ ﮔﯿﺴﻮﯾﺖ ﻣﯽﺁﻭﯾﺰﯼ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺘﯽ، ﺳﺮﺍﻍ ﻃﺮّﻩﯼ ﻟﯿﻼ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ!

ﻣﻦ ﻭ ‏«ﺷﺒﺪﯾﺰ ‏» ﺩﺭ ﻋﺸﻘﺖ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺎﻥِ ﺟﺎﻭﯾﺪﯾﻢ
ﭘَﺮﯼﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ، ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ

 

حسن‌اسدی ،شبدیز
صیادان مرجان : شاعر حسن اسدی ،شبدیز با آوای لیلی آزاد


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

 ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ‏

ﮔﻞ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻲﭘﺮﻭﺭﺍﻧَﺪ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺩﻳﺪﻧﺖ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺑﺎﺩﻩ‌ﯼ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺖ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﺳﭙﻬﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﯼ ، ﮔﻮﺷﻪﯼ ﻏﻢ ﻣﯽﮔﺰﯾﻨﺪ
ﻣﺎﻩ ﺗﺎﺑﺎﻥ، ﮔﺮ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﻣﻦ ! ﺗﺎﺑﻴﺪﻧﺖ ﺭﺍ

ﺍﺧﺘﺮِ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﺍﺯﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻧﺸﯿﻨﺪ !
ﺑﺸﻨﻮﻡ ﮔﺮ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﺖ ‏« ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ‏» ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺖ ﺭﺍ

ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ ﮔﻮﻫﺮ ﻣﯽﺍﻓﺸﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ
ﻋﺮﺵ ﺍﮔﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺑﻨﺪﺩ ﻋﺸﻮﻩﯼ ﺭﻗﺼﻴﺪﻧﺖ ﺭﺍ

ﭼﺮﺥﺯﻥ ﺩﺍﻣﻦ ﺑﺮﺍﻓﺸﺎﻥ ﻫﻔﺖ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﺭﻗﺼﺎﻥ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻓﺎﻕ ﺑﻨﺸﺎﻥ ﭘﺮﭼﻢ ﺑﺎﻟﯿﺪﻧﺖ ﺭﺍ

ﺩﺳﺖ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﺩﺍﻣﻦ ﻃﻨﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﻭﺍﯼ . ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﺘﺎﺑﻢ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﻴﺪﻧﺖ ﺭﺍ

ﮐﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻛﻠﻚ ‏«ﺷﺒﺪﯾﺰ‏» ﺁﺳﻤﺎﻧﯽﺗﺮ ﻛﺸﻴﺪﻥ؟
ﺩﺭ ﺷﺒﺴﺘﺎﻥ ِﺧﯿﺎﻟﻢ ﻧﺎﺯ ﺁﺭﺍﻣﻴﺪﻧﺖ ﺭﺍ

 

حسن‌اسدی ،شبدیز
عشق من : شاعر حسن اسدی ،شبدیز با خوانش زهرا عالمی 

 

 


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

دریای خروش

خشمت اگرشراره ی عصیان درافکَند
آتش به طاق آبیِ هفت آسمان زند

چشمانِ نیمه مست تو،بانیم گردشی
صدکهکشان ستاره،به شب می پراکَند

هشدار!دست فاجعه درچنبرهراس
ازرشته ی سکوت به شب،پیله می تَند

دیریست بی تو،سایه ی حسرت کشیده ام
برسنگ گورِخاطره ها،بوسه می زند

برخیزتاقیام تو،دشت سپیده را
ازسرخی وسپیدیِ گل ها،بیاکَند!

دریایی ازخروش،دلم راگرفته است
کم مانده این صراحیِ فریاد،بشکند!

شبدیزدرهوای تو،خون گریه می کند
تاخلوت سکوتِ خدارا،به هم زند

 

حسن اسدی ،شبدیز

دریای خروش : شاعر حسن اسدی ،شبدیز با آوای زهرا عالمی


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

آزادی

برق درشهرشب می اندازد،سنگ آتشزن است آزادی
بیرق ازنوربرمی افرازد،مشعل روشن است آزادی

باسپاهی زموجِ آتشتاب،می شتابدبه سوی قلعه ی خواب
می کّندسنگ رابه تیشه ی آب،خشمِ بنیان کّن است آزادی

سربه تالارعرش می ساید،غرفه ی عشق رامی آراید
بابکِ آفتاب می زاید،تُرک آبستن است آزادی

برسمندسپیده می تازد،خنجرِآبدیده می آزد
ازشب تیره،سرمی اندازد،گُردرویین تن است آزادی

تاعطش،آتشی می انگیزد،تافغان ازشکوفه می خیزد
روی گل هاگلاب می ریزد،دایه ی گلشن است آزادی

این نسیم این نسیمِ جان پرور،ازپریزاده ی پری پیکرچ
نورمی آوّردبه پیغمبر،بوی پیراهن است آزادی

وای این قهرمان دلش تنگ است،ازهوایی که وحشت آهنگ است
پا به پای فرشته درجنگ است مرگِ اهریمن است آزادی

گریه راغمگنانه می خندم ،دل به پای ضریح می بندم
آیشبدیز! آرزومندم، آرزوی من است آزادی

 

حسن‌اسدی ، شبدیز


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

یعنی من 

من خاک سرشتِ آتش آمیزم،لبریزترین پیاله،یعنی من
از خاطره از شراب لبریزم، این پیر هزار ساله ،یعنی من

من شیره ی جان تاک میدوشم، در خلوت اضطراب مینوشم
در حجم سکوت، گرم میجوشم، در نای سکوت ، ناله یعنی من

پیدا شده از دل فراموشان، تندیس نفیسی از قدح نوشان
در چینه قرن سردِ خاموشان، گویاییِ استحاله ،یعنی من

در تنگیِ دخمه ی نفسگیرم، هر لحظه هزار بار می میرم
زنجیر، تنیده روی زنجیرم ،زندانیِ تنگچاله ،یعنی من

چونان افقِ نگاه غمبارم، از گریه ی انتظار سرشارم
بر چهره ی زرد عشق می بارم ،بر چهره ی زرد ، ژاله یعنی من

هر دم که خزان قیامتی انگیخت ،صد مرغ ز دار شاخه ای آویخت
هر لحظه که مرگ ،خنجری آهیخت، بر خاک فتاده لاله، یعنی من

از دفتر خاطرات خود برکَن ،آهسته مچاله کن به دور افکن
ای پنجه ی روزگار ، ای دشمن!چرکین ورقِ مچاله ،یعنی من

در دشت غزل زکومه ی شبدیز، تا برلب چشمه می رسم آرام 
در پنجه گرگهای خون آشام، صد پاره ترین غزاله ،یعنی من 

حسن اسدی ،شبدیز 

با کمی تغییر  

یعنی من 

من خاکَ سرشتِ آتشَ آمیزم
لبریزترین پیاله یعنی من

از خاطره از شراب لبریزم
این پیر هزار ساله یعنی من

من شیره ی جان تاک میدوزم
در هاله ی اضطراب می نوشم

در تاب و تب سکوت می جوشم
در نای سکوت ، ناله یعنی من

زانو زده در دل فراموشان
تندیس نفیسی از قدح نوشان

در چینک قرن سرد خاموشان
گویایی استحاله یعنی من

در تنگی دخمه ی نفس گیرم
هر لحظه هزار بار می میرم

زنجیر، تنیده روی زنجیرم
زندانی تنگ،چاله یعنی من

چونان افق نگاه غمبارم
از گریه انتظار سرشارم

بر چهره ی زرد عشق می بارم
بر چهره ی زرد ، ژاله یعنی من

هر دم که خزان قیامتی انگیخت
صد مرغ ز دار شاخه ای آویخت

هر لحظه که مرگ ،خنجری آهیخت
بر خاک، فتاده لاله یعنی من

از دفتر خاطرات خود برکن
آهسته مچاله کن به دور افکن

ای پنجه ی روزگار ، ای دشمن!
چرکین،ورق مچاله یعنی من

 

حسن اسدی ، شبدیز

 


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

باغ
**
بشکنددستی که درآفاق،شبگسترشده!
ننگ برتوفان،که درگلشن،خزان آورشده!

ماهِ تابان،آن سبکپروازِدشتِ آسمان
درقفس جان می کَندبابالِ خاکسترشده!

دربهارآرزو،پژمرده اکامی ام
باغ کی زیباشودبالاله ی پر پرشده؟!

درسبوی خنده ی شیرین لبان،جزآه نیست!
عاشقان رامی کُشدزهری که درساغرشده!

کی توانم دیدآیا؟درکویرتشنگی
کینه ی دریادلان،دریای پهناورشده

کی توانم دیدآیا؟ درسپهرابرپوش
نعره ی آتش زبانان،رعدروشنگرشده

آه خواهم دیدآیا؟آفتابِ شب شکن
باردیگرچون عقاب عشق،آتشپرشده

درکنارسایه ی شبدیز،نجوا می کنم
بشکنددستی که درآفاق،شبگسترشده!

 

شاعر : استاد حسن اسدی شبديز

خوانش دکلمه : لیلا

 


اشعار حسن اسدی ، شبدیز

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

konkoorstore راهنما سئو سایت سایت تفریحی و سرگرمی آریابکس اشعار ناب ای بوم